يك بار ديگر دوره كن روزهاي رفته را !؟
 بهايش مابقى عمرم.. 
بخوان و ببر مرا وسط حياط مادرجان وسط باغچه ي شوهرخاله جايي ك باور داشتيم هستي و وجودت هر لحظه حس ميشد!
 ميان صحبت هاي مادرجان و خنده هاي موزيانه ي منو مريم گلي ..
 جايي كه از امتحان مادرجان سربلند بيرون آمدم ، مابين بوسه هايش گفت: "آفرين مادر كه ميدوني خدا همه جا هست و همه چيو ميبينه.."
همان جايي كه اشتباه نميكردم كه نكند بيايى و عروسك قشنگى كه مادرم ميگفت فرشته ها برايم آورده اند پس بگيري  ..
 كتكهاي دختر خاله جان يواشكي توي مغازه ي آقا و اتاق كوچكش كه عروسكم را بگيرد.. 
ميگفت "ندي ميرم خونمون تنها ميشي.." بعد باهم داد ميزديم و صدايمان حياط را برميداشت: "دروغگو دشمن خداست، دروغگو دشمن خداست.."
كاش ميشد مثل آن روزها داد زد ..!!!
 حالا اما دروغ ميگوييم و اصلا خدايي نميشناسيم كه دشمنش باشيم..
 خداي من ..
بخوان و ببر مرا به قهر قهر تا روز قيامت ها ،قيامتي كه فاصله اش بين ليس زدن بستنى قيفى در هواى داغ تابستانِ من و مريم گلي بود ..
نه قهر و قيامت اين روزها كه از دهان و چشم هايمان شروع ميشود و به جهنم دنياي ديگر ختم ميشود..
بيا و يكبار ديگر خدايي كن...